عمق تنهايي.سکوت بيکسي

سلام عزيزان.به عمق تنهايي خوش آمديد.عزيزان من به ديدن وبي نميام پس دعوت نکنيد که شرمنده بشم.اميدوارم لحظات خوبيو در عمق تنهايي داشته باشيد.اگه نظري پيشنهادي انتقادي داشتيد بهم بگيد ممنون

عمــ ـــق تنهــ ـــایی

گاهی تنهایی ام آنقدر عمیق است*که در آسمان هم احساس میکنم در قفسم.










 قسمت دوم

ساعت چهار بعداز بعدازظهر شنبه من با دلهره ی شیرین و مطبوعی زنگ در آپارتمان رهام را فشار دادم و او با وقار و متانت پر جذبه ای در را باز کرد.با شرمساری دخترانه ای سلام کردم،بابک را از بغلم پایین گذاشتم و گفتم:"ببخشید که برادرم رو با خودم آوردم،فقط پیش خاله ش قرار می گیره که متاسفانه نبود و من مجبور شدم که..."
وسط حرفم آمد،انگار حوصله ی شنیدن پرگویی های بیجا را نداشت،گفت:"از نظر من هیچ اشکالی نداره،هر طور که خودتون راحتین!"
مرا به داخل راهنمایی کرد.در حالی که محو آپارتمان به هم ریخته ی او شده بودم قابلمه ی غذا را روی میز گذاشتم.لبخندی زد و گفت:"با عرض معذرت من برم یه بشغاب بیارم که از دستپخت خوشمزه ی شما بخورم.شما بفرمایین بشینین."روی مبل راحتی کهنه ای با روکش پارچه ای دوده گرفته نشستم و تا برگشتن او فرصت کردم به وضع نا بهنجار خانه نگاهی بیندازم.از دم در آپارتمان گرفته تا آخرین نقطه ی آن،کفش و لباس و کتاب و کاغذ ریخته شده بود اثاثه ی خانه به غیر از یک دست مبل زهوار در رفته،در رفته،بقیه اش فقط کتاب بود و کاغذ.علاوه بر داخل قفسه ها،روی میز گوشه ی هال،روی میز وسط،کنار دیوار و روی فرش به طرز آشفته و نامرتبی کتاب و کاغذ ریخته شده بود.بعضی از ستون های کتابی روی زمین بر اثر ارتفاع زیاد فرو ریخته بودند و او بی توجه به آن از کنارشان می گذشت.یک ویدئوی خاک گرفته و چند فیلم بدون جلد روی تلویزیون کئچکی قرار داشت که معلوم بود تنها تفریح و سرگرمی او به شمار می رفت.طرز زندگی اش نه به جوان های شلخته و بی بندوبار آمریکایی که الگوی روز بودند شباهت داشت و نه به آدم های تنبل و بی قیدوبندی که به هیچ اهمیت نمی دادند.به خود گفتم"حتما چون مادر و خواهر دلسوز و مستخدم کاردانی نداره اینطور زندگیش بی سر و سامان و بی نظمه!"
بر خلاف خانه اش،خودش تمیز و آراسته بود و برق حمام و شامپو از موهایش می تابید.بی اعتنا به هدر دادنوقت کلاس،از روی خونسردی و راحتی خیال ناهارش را خورد،بعد به پشتی مبل تکیه داد،پایش را روی پای دیگرش انداخت و به چشمان من طوری خیره شد که انگار تازه به وجود وحضور من پی برده است.لبخند و گفت:"من از هیچ کدوم از هنرخوهام نمی پرسم که برای چی می خوان موسیقی یاد بگیرن،ولی دلم می خواد این رو از شما بپرسم!"
تکان مشهودی خوردم و فکر کردم که همه ی راز درونی ام پیش او آشکار شده است و او می داند که یاد گرفتن موسیقی برای من بهانه ای بینش نیست.از این شرمساری نشستن را تغییردادم و پرسیدم:"چرا فقط از من؟ چون تا حالا علاقه ای به موسیقی نداشتم و یکدفعه از آشپزخونه و نظافت سر پیانو در آوردم؟!"
نگاهی به غذای جلو دستش انداخت،خنده ی بلندی سر داد و گفت:"دستپخت شما معرکه س!من که برای سالاد کلمی که شما درست می کنین و اون لوبیا پلو زیره دار می میرم!"
نیشخند تمسخر آمیزی به حرف او زدم.چشم غره ی مهربانی به من رفت و گفت:"چرا می خندین؟به نظر من آشپزی از هر هنری سخت تره،بخصوص برای کسی مثل شما که بخواد ابتکار هم به خرج بده!"
با تعجت گفتم:"ابتکار!هنر!خواهش می کنم اصالت این کلمات رو از بین نبرین."
نگاه خیره ای به من دوخت .شرمسار سرم را پایین انداختم.معنی نگاهش را فهمیدم.نگاهش در عین کنجکاوی،تحسین آمیز هم بود و دریافتم که به غذا اهمیت می دهد وهمینطور به کسی که غذا را می پزد.بعد از سکوت بیجایی که برقرار شد ،آرام سرم را بالا آوردم.همانطور که موشکافانه نگاهم می کرد گفت:"همه ی خانم ها و همه ی آشپزها کلم و هویج و عدس و سس مایونز رو می شناسن،ولی هیچکدوم نمی دونن که از ترکیب این چهار قلم چه سالاد خوشمزه ای به دست می آد،این یعنی هنر و ابتکار!"
خنده ام گرفت.خیال کردم دارد سر به سرم می گذارد.احساس خردی و کوچکی کردم.حتی احساس بی مقداری و بی ارزشی.در حالی که بابک را از فرط یاس به بغلم می فشردم با لحن آرام و شکست خورده ای گفتم:"خب بعضی ها تو سازمان اتمی بمب هسته ای میسازن،بعضی ها تو آزمایشگاه های دارویی درمان سرطان رو کشف می کنن،بعضی هام مثل من توی آشپزخونه سالاد کلم می آفرینن!"
لبخندی زد و گفت:"به نظر من آشپزخونه سر چشمه همه ی کشفیاته!مخترعین و کاشفین هم تا یه شکم سیر غذه نخورن نمی تونن چیزی رو اختراع کنن!"
بعد نگاه عمیق و دقیقی به من دوخت.طوری که انگار می خواست همه ی درونم را به هم بریزد و آنچه را که دنبالش می گردد پیدا کند.گلی از همه ی رفتارها و علایق او حتی از خانه ی بهم ریخته اش هم برایم تعریف کرده بود،ولی هیچ وقت از این نگاه های آتش افروزش چیزی نگفته بود.دوباره سوالش را تکرار کرد و پرسید:"نگفتین برای چی موسیقی رو شروع کردین؟"
اگر میگفتم که موسیقی بهانه ای برای دیدار شماست و من غیر خانه داری و آشپزی به کار دیگری علاقه ندارم،به طور حتم با چنان خشمی مرا از همان طبقه دوم به پایین پرتاب می کرد که تا آن سر دنیا با پای برهنه بگریزم،از شگرد دخترانه ام کمک گرفتم و گفتم:"به نظر من موسیقی در حالی که یه تفریح پر جاذبه س،پناهگاهی یهبرای فرار از تنهایی و دغدغه های زنوگی... و شاید یه همصحبت خوش صدایی که می تونه باهاش حرف بزنه یا حرف های دلشو از طریق نت های موسیقی به گوش بقیه برسونه!"
به هیچکدام از این حرفها معتقد وپایبند نبودم و این تحلیل و تفسیر ها را از اینجا وآنجا شنیده بودم که فقط برای جلب نظراو کلمات را سر هم بافتم وبا لحن متخصصانه ای تحویلش دادم.با شگفتی به من خیره شده بود،فکر کردم هر حرفی زده ام جز جواب سوال او.دوباره ادامه دادم:"من به این علت تا حالا موسیقی رو شروع نکردم که پیانو رو دوست ندارم .من...من موسیقی سنتی رو ترجیح میدم ."
اظهار عقیده ام را زمزمه وار بیان کردم،چون گمان بردم او هم مثل بعضی آدم ها موسیقی سنتی را به باد نسخره می گیرد،ولی وقتتی حرفم تمام شد،با کمال تعجب دیدم که آرام از جایش بلند شد و آمد روی مبل کنار دست من نشست و گفت:"کاملا با من هم عقیده اید!یه نظر من موسیقی یه همدم خوش نواست تا یه پیغام رسان گویا!من هم موسیقی اصیل رو بیشتر می پسندم،ولی مردم کلاسیک رو ترجیح میدن و من به خاطر اون ها کلاسیک کار می کنم..."
نگاهی به من انداخت و گفت:"البته برای افرادعلاقمند ی مثل شما تار هم یاد میدم."
بوی اودکلن ملایمش فرحبخش بود.امیدوار بودم که به این بو حساسیت نداشته باشمو دچار سر درد بی درمان نشوم.زیر چشمی نگاهی به او که منتظر شنیدن تشکر من بود انداختم.چهره اش از نزدیک صمیمی تر و مهربان تر به نظر می رسیدو از آن هیبت مردانه اش که هر ببیننده ای را از پا در »ی آورد،دیگر خبری نبود.دنبال حرفی برای شکستن سکوت می گشتم،وقتی موضوعی به ذهنم نرسید،پرسیدم:"شما موسیقی رو کجا یاد گرفتین؟"لبخند معنی داری زد و گفت:"انگلستان!اونجا علاوه بر رشته تحصیلی،آموختی یک هنر هم اجباری بود.من پیانو رو انتخاب کردم،در ضمن اینکه از کلاس های آزار موسیقی هم برای تکمیل استفاده می کردم.وقتی ایران اومدم تار یاد گرفتم.دلم میخواست به جای پزشکی فقط موسیقی خونده بودم و الان یه موسیقیدان ماهر بودم..."از اینکه داشت درد دلش را به من می گفت،احساس نزدیکی خاصی به کردم و به خود بالیدم.این صمیمیت در اولین جلسه ی آشنایی باور نکردنی بود.به میان حرفش آمدم و گفتم:"مردم ما به پزشک بیشتر نیاز دارن تا به موسیقیدان!بخصوص مردم بدبخت و فقیری که برای رفع نیاز های اولیه شون در مونده ن،اگه موسیقی قادر بود شکمشونو سیر کنه نیاز به شنیدن حتمی می شد!"آه کوتاهی کشید و گفت:"هنوز به اون مرحله از خودگذشتگی نرسیدم که مردم رو به خودم ترجیح بدم.برای رسیدن به این مرحله از کمال انسانیت،به روح مهربانی مثل شما نیاز دارم..."
حرفش را قطع کردم و به نقطه ای از قالیچه ی ماشینی جلو پایش خیره شد و من اوکه چگونه روح مرا شناخته بود.بعد از مکث طولانی تفکر آمیزی دوباره ادامه داد:"بین پزشکی و موسیقی معلق موندم،یه پام به طرف موسیقی کشیده می شه و یه پام به طرف شغلم.می دونین؟آدم بین دو نیروی مثبت نمی تونه گیر کنه،هم شغلمو دوست دارم و هم هنرم رو. نه ازسر این میتونم بگذرم و نه از سر اون،می دونم که دل و جان فدای کدوم بکنم و کدوم رو از خودم برونم.تکلیف بین دو نیروی منفی معلوم،بالاخره یکی رو انتخاب می کنه در حالی که از هر دو بدش می آد.تکلیف آدم بین دو نیروی مثبت و منفی هم کاملا روشنه.اما چیزی که آدم رو دیونه می کنه سردرگمی یه!برای حفظ تعادل روحم از چهارشنبه تا شنبه رو به موسیقی و باقیشو به مطب و بیمارستان اختصاص دادم،در حالی که همیشه فکر می کنم اگه بخوام به اوج شکوفایی برسم یکی رو باید انتخاب کنم."
گلی به من گفته بود که استاد بندرت با هنرجوهاش حرف می زند و من با این تصور با او روبرو شده بودم،در حالی که دیدم صحبت کردن او از حد پر حرفی هم گذشته است،در عین اینکه نفهمیدم چرا دارد با من درددل می کند،آن هم دراولین برخورد؟خیلی دلم می خواست بدانم که با دو شغل پول ساز چه می کند و پول هایش را به چه مصرفی می رساند.رهام نگاهی به بابک که هنوز روی پاهای من نشسته بود انداخت و گفت:"دفتر نت با خودتون آوردین که."
خریدن دفتر نت را به عهده ی گلی گذاشته بودم،او هم یادش رفته بود که برایم بخرد و من مجبور شدم یک دفتر صد برگ – که گاهی یادداشت های دلم را در آن می نوشتم – با خود ببرم،آن را از کیفم بیرون آورم و گفتم:"دفتر معمولی دارم!"
نیشخندی زد از جا بلند شد و گفت:"فکر کنم یه دفتر نت اضافی داشته باشم."در حال که به طرف کتاب هایش می رفت،گفت:" لذتبخش ترین ساعت عمر وقتی یه که آدم از یه آهنگ خوشش بیاد و روزی چندین مرتبه اونو گوش کنه."
حرف ها و عقاید او به نظرم چرند و تا حدودی مسخره آمد.در حالی که جهان پر از بدبختی است او داشت از لذت موسیقی حرف می زد و من به فکر دختر باغبانمان بودم که دانشگاه اهواز قبول شده بود و نه پول تحصیل داشت،نه پول اجاره ی اتاق در آن شهر که خوابگاه دانشجویی وجود نداشت.اگر من نمی توانستم کمکش کنم،باید از خیردانشگاه می گذاشت.من هم که روزها فقط به فکر کامیابی دلم بودم و سر از کلاس موسیقی در آورده بودم و می خواستم هنری را بیاموزم که استعدادش را نداشتم.از خود پرسیدم:"آیا خدا منو می بخشه؟"
صدای رهام مرا از عالم خیالات بیرون آورد.دفترم را روی میز کنار دستم گذاشتمتا به درس گوش بدهم،در حالی که حرف هایش را روی کاغذ می نوشت گفت:"دو نوع ساز وجود داره.یکی سازهای ریتمیک مثل تنبک،دف،دایره،طبل و امثال این ها.یکی هم سازهای ملودیک مثل تار،سنتور،گیتار،پیانئ،کما نچه و..."
دوباره حواسم از درس پرت شد و به گوش کردن به حرف های او داشتم به موهای مشکی و مجعدش نگاه می کردم که مثل خانه ی پر آشوب و به هم ریخته اش پریشان و نامنظم به طرف حلقه خورده بودند.متوجه بازیگوشی من شد،دفتر نت را نزدیکم آور و گفت:"به اینجا نگاه کنین!ما در موسیقی هفت نت دارمکه عبارتند از :دو،ر،می،فا،سل،لا،سی.نت ها رو روی این پنج خط نشون میدیم.به این پنج خط موازی میگن خط های حامل .ببینین !نت "دو" و "ر" ریر خط اول،یعنی این خط پایین قرار می گیرن.منتها برای اینکه با هم اشتباه نشن روی نت "دو" یه خط کوچیک می کشن.بعد از این دو تا نت روی خط قرار می گیره و یکی بین خط. یعنی "می" روی خط اول،و "فا" بین خط اول ودوم و همینطور تا آخر..."هر چه او بیشتر حرف می زد من کمتر می فهمیدم.به خود گفتم خدا نکند که کسی به وضع من دچارشود،از درس متنفر باشد و هزار برابر از معلم خوشش بیاید به هر جان کندنی که بود موسیقی را یاد می گرفتم،در غیر این صورت پیش او خرد و بی اهمیت می شدم.از طرفی راه دیگری برای دیدن او سراغ نداشتم.به فکر گلی افتادم.خیالم از این جهت راحت شد که در خانه می توانستم همه ی درس ها را از گلی یاد بگیرم ولی از این دلواپس بودم که اگر از من بخواهد آنچه را شنیده ام برایش توضیح بدهم،چه بگویم و چه بکنم!بعد از تمام از تمام شدن تئوری،او به اتاقش رفت و تار را آورد و طرز گرفتن و زدن با آن را به من یاد داد. بعد تار را روی پاهای من گذاشت و گفت:"این تقسیم بندی روی دسته ی تار روببینبن،انگشت کوچک دست چپ رو از قسمت پایین بگذارین در قسمت اول و به ترتیب بقیه ی انگشت ها رو در قسمت بعدی..."
بسختی توانستم آنچه را او می گوید انجام دهم.قبل از اینکه نفس راحتی بکشم گفت:"حالا با انگشت میانی دست راست اولین سیم رو از پایین به بالا تکان بدین، در حالی که با انگشت کوچک دست چپ،سیم رو محکم گرفتین که کوتاه تر بشه."
وقتی صدای تار را در آوردم دلم لرزید.لبخندی زد گفت:"حالا انگشت کوچک دست چپ رو بالا بگیرین و انگشت دوم رو به سیم رو به سیم فشار بدین و همینطور یکی یکی انگشت ها رو بالا بگیرین و بعدی رو فشار بدین."
آه خستگی آمیزی کشیدم.هر چه تلاش کردم نتوانستم بین دو دستم هماهنگی برقرار کنم.وقتی دست چپم را نگاه می کردم یادم می رفت که باید با دستع راست هم کار کنم.دست راست را نگاه می کردم،دست چپم یادم می رفت. عاقبت با خشم تار را زمین گذاشتم و گفتم:"بهتره پیانو کار کنم،گلی میگه راحت تره!"
و از این واهمه داشتم که با پیانو هم دچار همین وضع بشوم و او خیال کند من عقب مانده ی ذهنی دیر آموزی هستم که حوصله ی هر معلمی را سر می برد.از جا بلند شد وگفت:"پیانو تو اتاقه!"
پشت سرش راه افتادم.از راهروی تنگی که به یک اتاق و آشپزخانه منتهی می شد،گذشتیم.چشمم به آشپزخانه افتاد آنقدر آشفته و بهم ریخته بود که سوزن میانداختی پایین نمی رفت.ظرفشویی پر از ظرف نشسته،روی گاز چند قابلمه بی در وپیکر،روی کانینت از سیاهی زغال تا سفیدی آهک به چشم می خورد و روی میز وسط آشپزخانه پر از ظرف غذا و نان خشکیده بود.اتاقی که در آن پیانو قرار داشت،کمی روبراه تر از بقیه ی جاها بود.یک پیانو روسی قدیمی که روی آن پر از کاغذهای نت بود و گوشه ی اتاق هم یک تلفن و یک دفتر تلفن پاره پاره و چند بشقاب غذا کهمال شام شب گذشته بود.دلم می خواست اجازه داشتم در یک چشم به هم زدن همه ی خانه را مثل گل نظافت کنم.با آرامی و متانت پشت پیانو نشست و پنجه ی دست هایش رااز هم باز کرد و گفت:"وقتی خواستین پیانو بزنین انگشت های دستتون رو به این صورت از هم باز می کنین،طوری که انگار یه سیب بزرگ تو دستتون گرفته باشین.قسمت راست پیانو مال دست راسته وقسمت چپ پیانو مال دست چپه که باید باهاش آکورد(آکورد:دو یا چند نت که همزمان با دست چپ نواخته می شوند و وقتی همراه ملودی اجرا شوند هارمونی آن ملودیرا تامین می کنند.) بگیرین."بعد نگاه تمسخرآمیزی به مننداخت و و گفت :"البته اگه دست چپ و راست رو قاتی نکنین!"
از خودم خجالت کشیدم.مثل بچه هایی که فوری از اسباب بازیشان خسته می شوند وبا دلزدگی آن را ول می کنند و دنبال یکی دیگری می روند،تار را رها کرده بودم و سراغ پیانو آمده بودم.لبخندی زده ادامه داد:"با این شاسی های سیاه میشه جای نت ها رو یاد گرفت ببینین،این دوتا شاسی سیاه بعدش فاصله س و سه تا شاسی سیاه کنار هم قرار گرفته ،از نت "دو" تا "سی" میشه یه اُکتاو.پس اینجا میشه ،دو واینجا هم..."
من حواسم رفته بود پی عکس فارغ التحصیلی او که روی زمین گذاشته شده بود و شیشه ی قاب عکس آنقدر خاک و دوده به خود گرفته بود که لبخند پیروزمندانه ی او بسختی دیده می شد.در این حال رهام نگاه غضبناکی به من انداخت،از روی صندلی بلند شد و گفت:"خودتون بنشینین پشت پیانو!"
از نگاه تشرآمیزش ترسیدم،بلافاصله دست بابک را رها کردم و روی صندلی نشستم.مثل معلم سختگیری دوباره از اول آنچه را که فکر می کرد نفهمیده ام،توضیح داد و من به جای فهمیدن درس،از این خوشحال بودم که به بوی ادکلنش حساسیت ندارم و دچار دردسر سر درد نمی شوم.بعد از چهل و پنج دقیقه ی سر سام آور،درس موسیقی تمام شدو من باید آنجا را و آن نگاه نافذ جان در بیار را ترک می کردم.وقتی دوباره چشمم به آشپزخانه افتاد،حس دلسوزی ام گل کرد و بی اختیار،بی تعارف وبی اجازه به آشپزخانه رفتم و پشت ظرفشوییایستادم.با شگفتی دنبال سرم آمد و گفت:"چکار می کنین؟این کار درست نیست!"
در حالی که تند و سریع ظرف های خشکیده ی چند روز مانده را می شستم،گفتم:"شما می تونین درست تصورش کنین!"
رویم را به طرفش برگرداندم،نگاهش به صورت زهر چشمی به من خیره ماند،صدایم را کمی بلندتر کردم و گفتم:"آدم باید خیلی بی ملاحظه باشه که وقت شما رو بگیره و بعد این همه کار رو براتون بذاره و بی تفاوت از کنارشون بگذره!راستش من که نمی تونم اینجوری باشم.خواهش می کنم اجازه بدین کارمو تمام کنم!"
نگاه پرسشگرانه اش که تشکر آمیز شد مرا سر شوق آورد و با چالاکی بیشتری به شستن ظرف ها ادامه دادم.او هم در حالی که آشپزخانه را مرتب می کرد گفت:"قبل از اینکه شما رو ببینم،می دونستم که آدم عجیبی هستین!"
خندیدم و پرسیدم:"عجیب از چه نظر؟"
نزدیکم آمد وآرام گفت:"از همه نظر!"
تا آن لحظه ذهنم درگیر اصطلاحات موسیقی بود و با خود کلنجار می رفتم تا بین "بمول" و"دیز"
(بمول:شستی سیاه پیانوکه قبل از نت اصلی قرار دارد.- دیز: شستی سیاه پیانوکه بعد از نت اصلی قرار دارد.)
و فرق بین نت های چهارضربی و سه ضربی و بقیه ی ضرب ها را یاد بگیرم و مغز بی استعدام را به فکر کردن در این باره وادار کنم،ولی وقتی او کلمه ی "عجیب"را به عنوان عصاره ی شخصیت من تحویلم داد،فکر خسته ام رفت پی معنی کردن لغت عجیب که نمی دانستم در فرهنگنامه ی ذهن او چه معنی شده است و به سرعت برق آشپزخانه را مرتب کردم و ظرف ها را در کمدها جا دادم.چای هم برایش ریختم و روی میز گذاشتم.در حالی که مرا بدرقه می کرد،گفتم:"اگه بعداز من شاگرد نداشتین،همه ی خونه رو مرتب می کردم!"
لبخند رضایتبخشی زد و گفت:"هنوز دوتا بشقاب تمیز تو کمد داشتم!"
با لحن طعنه آمیزی گفتم:"اشکال داره دوازدهته بشقاب تمیز داشته باشین؟"با اکراه خداحافطی کردم و به خانه برگشتم.دلم از آنجا بسختی کنده شد.وقتی به خانه رسیدم وخواستم کیفم را در کمد بگذارم،احساس کردم کیفم سبک شده است.بلافاصله.به یاد دفترم افتادم که آن را در خانه ی رهام جا گذاشته بودم.همان دفتری که یک مشت چرندیات مسخره وهرچه که به مغزم رسیده بود در ورق های خط خورده اش یادداشت کرده بودم و اگر او آن ها را می خواند،به قول گلی حق داشت فکر کند من واقعا دیوانه ام.چهار نعل به طرف تلفن دویدم.طبق معمول گلی پای تلفن بود و می دانستم که تا آمدن |درم آزاد نخواهد شد.این دختر بی مادر وبی سرپرست با زیبایی صورتش در کوچه وخیابان راه می رفت و از هر پسر بی نام و نشانی با وقاحت تمام شماره تلفن می گرفت و وقتی به خانه می آمد به یکی یکی آن ها تلفن می کرد.از روی بی طاقتی کمی جلویش راه رفتم و دست هایم را بی صبرانه به هم مالیدم ولی او انگار که در باغ نبود و متوجه من نمی شد.با التماس از او خواستم که یک دقیقه تلفن را در اختیار من بگذارد.به خرجش نرفت.با حرص و دندان قروچه سرش فریاد زدم،فایده ای نداشت.عاقبت عصبانی شدم،تلفن را قطع کردم و گوشی را به زور از او گرفتم،به رهام زنگ زدم با لحن اضطراب آمیزی گفتم:"الو!استاد!من یه دفتر روی میز توی هال جا گذاشتم."
با لحن آرام و رضایتبخشی گفت:"بله جا گذاشتین!"
خواستم بگویم "لطفا اون رو نخونین" ولی بلافاصله دریافتم که این حرف توهین بزرگی است به شخصیت خوددار و امین او.آه دلهره آمیزی کشیدم و گفتم:"ببخشید که مزاحم شدم،فقط خواستم ببینم اونجاس؟"
دوباره با همان لحن گفت:"بله اینجاست!"
دیگر حرفی نزد و من مجبور شدم که خداحافظی کنم.وقتی گلی از موضوع آگاه شد،دستش را به علامت خاک بر سر ی به سر من کوبید و گفت:"ای دختر خُل! مگه اون بین اونهمه کتاب و کاغذ |اره متوجه دقتر تو می شد؟ولی بهش زنگ زدی و اونو کنجکاو کردی که بره سراغ دفترت و مطمئنم که میره."
فریادی مثل ناله ی گربه ی مریضی از سینه بر آوردم و گفتک:"و چرت و پرت های منو می خونه!وای خدای من!"

روز بعد،وقتی که رهام از بیمارستان به خانه برگشت،ساعت دو بعد از ظهر بود که من برای گرفتن دفتربه خانه اش رفتم.تا آن لحظه به تعداد نفس هایم دعا خوانده م که اوفرصت نکرده باشد دفتر مرا بخواند.وقتی زنگ در آپارتمان او را زدم دیگر نداشتم.مثل همیشه فوری در را باز کرد طاقت گذاشتن یک ثانیه را هم نداشتم.مثل همیشه فوری در را باز کرد و وقتی مرا دید،نگاه دقیق و جدیدی به من انداخت.اطمینان من از این نگاه آنقدر قوی شد که دیگر نپرسیدم دفتر مرا خوانده است یا نه.قابلمه ی لوبیا پلورا - که به خاطر او درست کرده بودم - به دستش دادم.در قابلمه را باز کرد و گفت:"بهبه!عجب بموقع!"هنوز داخل راهرو ایستاده بودیم. نگاه مضطربی به روی میز انداخنم،دفترم سر جایش بود.بلافاصله متوجه تشویش و نگرانی من شد،خودش را از سر راهم کنار کشید و گفت:"بفرمایید!"

با شتاب به طرف میز رفتم،دفترم را برداشتم و نگاه پرسشگرانه ای به چشمان سیاه و درشت او انداخت و گفتم:"خدا کنه فکر نکرده باشین که این دفتر رو من عمداً اینجا گذاشته م!"

لبخندی زد و گفت:"چرا همچه فکری بکنم،دختر!"

لحن گفتارش صمیمی و مشکوک بود و نشان می داد که این صمیمیت با خواندن دفتر من وجود آمده است. جرأت پرسیدن این سوال را از او نداشتم.نگاه پر جذبه اش دهانم را محکم قفل کرده بود. به خانه برگشتم،در حالی که دیگر قلبم مال خودم نبود و توسط چشمان نافذ او به یغما رفته بود و من پیوسته به دنبال راهی می گشتم که مورد توجهش قرار بگیرم.

وقتی به خانه رسیدم،دفترم را گشودم وآن قسمت هایی که احساس می کردم بوی ادکلن او را به خود گرفته اند،خواندم:

"اکنون چهارده سال دارم و مثل همه ی دختران احساس هایم لطیف و افکارم رویایی شده است،اما نمی دانم چرا مثل دوستانم هنوز عاشق نشده ام که از این دوران خاطره انگیز لذت ببرم؟بر خلاف آن ها من به خرافات چرندی روی آوردم که جسم و روح مرا از دنیای پرجاذبه ی مادی دور ساخته است و فکر و ذهنم را در حصاری جادویی و نامرئی زندانی کرده است. غرق در دنیای غیر ملموس ماورای طبیعت شده ام،دنیایی که نمی دانم به کدامیک از هفت آسمان تعلق دارد!مسائلی مثل روح،مثل خواب دیدن،مثل جهان ابدیت و زندگی ابدی برایم هزاران سوال بی جواب آفریده است.همیشه در مغزم آشوب مسخره ای برپاست و محور افکار سردرگم و پریشانم به دور این معماها می چرخد و هیچ جوابی نمی تواند راضی ام کند،بخصوص که دلم می خواهد بدانم چرا ما انسان ها خواب می بینم و آیا برای این خواب ها تعبیری هم وجود دارد؟آیا خواب بخشی از زندگی مادی ما به حساب می آید یا اینکه ما روزها در جهان مادی زندگی می کنیم و شبها در جهان ارواح؟آخر امکان داردکه شبها در زمان کوتاهی به نقاط دور دستی سفر کنیم،با اشخاصی مهمی ملاقات کنیم و کارهای عجیب و غریبی انجام بدهیم و وقتی بیدار می شویم روی تختخوابمان باشیم و اثری از هیچ چیز باقی نباشد؟ و هزاران سوال بی جواب دیگر که روح مریض مرا در دریای پرتلاطمی از توهمات بیمار گونه غوطه ور ساخته است.من در این افکار هستم در حالی که بقیه ی دوستانم با خواندن رمان های عشقی و دو بیتی باباطاهر و غزلیات حافظ دلشان هری فرو می ریزد و گونه هایشان سرخ و گل گلی می شود.گاهی هم عبارت های مهم این این کتاب ها را روی میز ها و دیوار های مدرسه می نویسند و با این کار از وصف العیش به نصف ال عیش می رسند.ولی من این عبارت ها را می خوانم،معنی هیچ کدام را نمی فهمم.همچنین بیشتر از دو سه صفحه از کتاب های رمان را نمی توانم بخوانم.من در عطش کتابی می سوزم که در لابلای ورق های کهنه اش،جواب سوال های مرا در برابر چشمان گرسنه و پرحسرتم قرار بدهد. ولع کتابی مثل فلسفه ی خواب یا روانشناسی خواب مرا دیوانه کرده است و به مرز تباهی رسانده است.در کتابخانه ی محقر پدرم به جز کتاب دانشگاهی خودش کتاب دیگری نیست،حتی یک کتاب حافظ که امروز در هر خانه پیدا می شود و مردم با فال با این کتاب دلشان را به زندگی خوش می کنند.در کتابفروسی محله مان به جز رمان های عشقی،جنگی و جنایی عامه پسند،کتاب دیگری وجود ندارد.دیروز که از کتابفروش درباره ی تعبیر خواب پرسیدم،مرا مسخره کرد و گفت:"حیف از تو نیست که اینقدر خرافاتی باشی؟"فکر می کنم این احساس های من مربوط به بحران بلوغم می شود،بحرانی که هر نوجوان آن را به نحو غیر عادی و ویران کننده ای طی می کند.خلق و خوی آن به یک سو متمایل و از حد طبیعی فراتر می رود.یکی ناسازگار و منفی گرا ،یکی پرخاشگر و خشمگین،یکی بزهکار و منحرف و کجرو،یکی سر خوش و اهل رقص و آواز ،جدیت مومن و پرهیزکار،آن یکی درسخون و یکی هم مثل من در آستانه ی یک جنون واقعی. من آنقدر به خواب و رویا فکر می کردم که محال بود بخوابم و خواب نبینم. بیشتر از هر موضوعی خواب پابرهنگی و خواب مادرم را می بینم.زجرآورترین خواب هایم است که مادرم از پیشم می رود و یا خواب می بینم در محیط های حساسی مثل مدرسه و کوچه و خیابان،پابرهنه،بدون جوراب و کفش هستم و همه ی مردم دارند به پاهای برهنه ی من نگاه می کنند.یک شب خواب دیدم صاحب مقام والایی شده ام و قرار است برای عده ی زیادی سخنرانی کنم طبق معمول بدون کفش بودم و نمی توانستم به پشت جایگاه بروم هر چه صدای کف زدن ها و تشویق و اشتیاق مردم بلندتر می شد،پاهای برهنه ی تاول زده ی من جلو دیدگانم بزرگ و بزرگتر جلوه می کردند.یبن دوراهی مانده بودم.اگر جایگاه سخنرانی نمی رفتم،مردم فکر می کردند که قادر به نطق نیستم،در حالی که آنقدر معلومات داشتم که بتوانم همه را مجذوب خود سازم.از طرفی دیگر اگر با پاهای برهنه از بین آن جمعیت می گذاشتم جز دیوانگی محض،هیچ توصیف دیگری شایسته ی اعمالم نبود در آن لحظه دلم می خواست خودم را خودم را دار بزنم!از شدت نفرین و ناسزایی که به خود می فرستادم از خواب پریدم و جسم بی جان خود را در رختخواب دیدم.سراپای بدنم در عرق سردی شناور بود.هنوز قدرت تکان دادن اعضای بدنم را نداشتم و از ترس اینکه درباره بقیه ی خواب به سراغم بیاید،چشمانم را بسختی باز نگه داشتم و تا صبح نخوابیدم.از روز بعد به هر کسی که می رسیدم،می پرسیدم"شما به تعبیر خواب عقیده دارین؟" تمام همکلاسی ها ،معلم ها، دوست و آشنا و فامیل همه لبخند تمسخرآمیزی به من می زدند.

معلم ادبیاتم گفت:به نظر من باید بری پیش جادوگرهای هندی!

معلم شیمی ام گفت:این سوال چرند و پرت که به درس ما مربوط نمیشه!

معلم ریاضی ام گفت:تو عصر تمدن و تجدد خرافات قرون وسطی به ما رو کرده!بچه های هفت هشت ساله ی ژاپنی دارن ماشین حساب و رادیومی سازن،دخترهای دبیرستانی ما هم دنبال چرند و پرند... واقعا جای تاسفه

از روز بعد همه تا به من می رسیدند،می گفتند"سلام!پرفسور تعبیر خواب!"

و روی دیوارهای مدرسه و تخته سیاه می نوشتند "پرفسور،محقق و مفسر تعبیر خواب را معرفی می کنیم:سرکار خانم پریچهر بهادری عضو سازمان چرند و پرند..." در خانه هم به " پری خُله" معروف شدم.

از دست کابوس های شبانه،روز کلافه و هنگام غروب و نزدیک شدن شب غمزده و آشفته حالم.آرزو دارم بتوانم تا صبح بیدار بمانم.اگر نقطه ی خواب را در مغزم پیدا کنم،حتما آن را از کار می اندازم.من از شب ها،از ستارگان، از ماه و از آسمان تیره نفرت دارم از دست خورشید که چرا یکسره نمی تابد،عصبانی هستم.حوصله ی هیچ کار و هیچ کس را ندارم.حتی حوصله ی نفس کشیدن. زنگ های تفریح در محفل دوستان مثل مجسمه ی بودا،بی اعتنا به دنیای اطرافم می نشینم و..."

احساس می کردم رهام بیشتر از این فرصت خواندن نداشت است. اگر بموقع دنبال دفترم نمی رفتم او بقیه را هم می خواند.روی صفحه ی اول با حروف درشت نوشته بودم:

"با اینکه بیست سالم شده است،هنوز نتوانسته ام به مردی علاقمند شوم و هیچ خواستگاری را نپسندیده ام.فکر میکنم همه ی آن ها به خاطر اینکه کدبانوی خوبی هستم،می توانستم خانه و زندگی را اداره کنم،پدرم هم جهاز مفصلی به من و می دهد و می توانم وارث پول زیادی از طرف پدرم باشم،مرا انتخاب کرده اند.من به خودم قول داده ام که خودم را به این صورت به کسی نفروشم.هر وقت دلم کسی را انتخاب کرد آن وقت رضایت می دهم،حتی اگر در چهل سالگی باشد."

این جملات را مطمئن بودم که او خوانده است چون روی صفحه اول با ماژیک سبز نوشته بودم.

 

تنها راهی که برای جلب نظر او داشتم این بود که تمرین هایم را تمام و کمال انجام بدهم.علاوه بر این کتاب های موسیقی جور واجوری را که هیچوقت به آتها نگاه هم نمی انداختم،می خواندم تا بتوانم پیش او اظهار معلومات کنم.نوارهای بتهون را گوش می کردم.فیلم زندگی موسیقیدانی مثل موزار،واگنر و برلیوز(برلیوز:موسیقیدانان فرانسوی در اواخر قرن 17تا18 که در زمینه ی اپرا شهرت داشت.) را می دیدم که اگر در این باره حرفی به میان آمد وامانده نشوم و بتوانم با او بحث کنم.از همه ی این ها مهم تر اینکه تصمیم گرفته بودم ادامه تحصیل بدهم و آنقدر درس بخوانم که بتوانم پزشکی قبول شوم تا از این لحاظ هم در رده ی خودش قرار بگیرم.خلاصه،محض خاطر او حاضر بودم مثل فرهاد کوه کن،کوه بیستون را در هم بشکنم.
روزهای شنبه روزهای جشن و سرور،روزعید،روز خوشی من بود و برای رسیدن این روز ثانیه ها را با امید می گذراندم. شنبه که قابلمه ی غذا را به دست او دادم،لبخند رضایتبخشی زد و گفت :"حالا دیگه من اصلا گرسنه نمی مونم چون هم شما و هم گلی خانم برام غذا میارین."می دانست که نگران گرسنگی اش هستم،می خواست خیال مرا راحت کند.برای اینکه هنگام گرم کردن غذا دچار دردسر نشود،غذا را به اندازه سه وعده در سه ظرف جداگانه می ریختم و او هر بار یکی از ظرف ها را در فر برقی اش می گذاشت و تا دست و رویش را می شست،غذا هم گرم می شد.آیا او منظور و معنی این کارهای مرا می فهمید؟آیا می دانست که این دلسوزی های من از روی قبلی که مهربانتر از قلب مادری برای بچه اش است برمی خیزد؟آیا می دانست برای چه هر هفته پیشبند کلفتی به گردنم آویزان می کنم و آشپزخانه ی کثیف او را تمیز می کنم و ظرف هایی را که غذا در آن ها خشکیده بود می شستم؟آن روز بعد از تمام شدن کار آشپزخانه،به طرف هال رفتم و به او گفتم:"امروز کمی زودتر امدم که اینجا رو مرتب کنم،شما می تونین به کار خودتون برسین."
از جا بلند شد و گفت:"چطور این زحمات شما رو جبران بکنم؟"
خندیدم و گفتم:"قبلا جبران کردین!شما منو به موسیقی علاقمند کردین،این به اندازه ی یک دنیا ارزش داره!"
با لحن طلبکارانه ای گفت:"این چه حرفی یه!تو خودت استعداد داری،فراگیری تو حرف نداره،در واقع تو شاگرد اول کلاسی!"
در مقابل اینکه مرا تو خطاب کرد و مرز غریبانه ی بینمان را شکست،بایدمن هم با او صادقانه رفتار می کردم و می گفتم که "محض خاطر شما درس ها را قبل از اینکه به من یاد بدهید از گلی که آنها را گذرانده یاد می کیرم و آنقدر تمرین می کنم تا بعد تدریس شما بنوانم به مهارت خودتان آن ها را بزنم.این از علا قه ی جنون آمیزی که به شما دارم سر چشمه می گیرد نه از استعدادی که در وجود من نیست."ولی چطور می توانستم با صداقتم دستم را رو کنم!هر چند که با او صمیمی می شدم. رهام به اتاق رفت،از ساعت دو بعداز ظهر ساعت تا چهار وقت استراحتش بود.من هم همه ی کتاب ها را داخل قفسه ها بیرون آوردم و آن ها را بر حسب موضوع طبقه بندی کردم و دوباره همه راجا دادم.وقتی نظم ایجاد شد،کتاب های سرگردان دور و اطراف هم بخوبی در قفسه ها جا گرفت.کاغذ پاره های انبوه را که در هر گوشه و کنار ریخته شده بود،داخل یک سبد بزرگ ریختم تا در حضور خودش آنها را تصفیه کنم.ساعتش بعد از دو ساعت زنگ زد و او از خواب بیدار شد .و به هال آمد با تعجب لبخندی زد و گفت:"خونه رو چطور بزرگ کردی؟چقدر جا دار شده اینجا!"
من سرگرم نوشتن فهرست کتاب ها بودم،پرسیدم:"اجازه می دین موضوع هر طبقه رو با بر چسب روی قفسه هابچسبونم که برای پیدا کردن کتاب دچار اشکال نشین؟" فهرست رو از من گرفت و گفت:"می ترسی دوباره همه رو به هم بریزم؟"
در دلم گفتم"اگه صد بار هم کتاب ها رو به هم بریزی من عصبانی نمیشم و دوباره همه رو جمع می کنم."ولی به او گفتم:"اوه نه منظورم این بود که راحت باشین!"
سرش را به علامت تشکر تکان داد و به طرف اتاقش رفت ،بعداز لحظه ای با یک هدیه ی برگ برگشت و آن را به من داد،گیج و مبهوت آن را گرفتم و پرسیدم:"به چه مناسبت ؟!"
لبخندی زد و گفت :"همین طوری!"
از این حرفش ناراحت شدم.به خودم گفتم:"خب دیگه پری احمق،معمولا به نطافتچی های آبرو مند به جای پول،کادو میدن.حالا که حق خودت رو گرفتی دیگه دست از این کارها بردار و یه کم با شخصیت تر باش.با این محبت ها نمی تونی اونو مدیون خودت کنی."دلم میخواست بسته ی هدیه را به سر خودم بکوبم تا مغزم سر جاش بیاد و از زیر بار این سرشکستگی آزاد بشوم.سکوت سنگین را شکست و به من گفت:"نمی خوای بازش کنی؟"
به خاطر او کاغذ را باز کردم و چشمم به سه کتاب قطور افتاد.یکی تعبیر خواب از نظر روانشناسی که انگلیسی بود و دو تعبیر خواب به زبان فارسی از ابن سیرین وامام صادق (ع). وقتی اطمینانم قوی شد که دفتر مرا خوانده است،شرمگین سرم را پایین انداختم و با لحن شکایت آمیزی گفتم:"استاد؟!"
بلا فاصله منظور مرا فهمید.همیشه اینطور بود.در همه ی مسایل درک سریعی داشت و طرف مقابل و مخاطب خودش را برای فهمیدن و توضیح اضافی خواستن خسته نمی کرد.این تبزبینی وزود فهمی اوهمه را مبهوت ودر عین حال راضی می کرد.مستقیم به چشمانم خیره شد و گفت:"نباید می خوندم!معذرت می خوام،معذرت می خوام،راستش یه خط که خوندم دیدم جالبه همینطور بی اراده پیش رفتم!"
نگاهی به کتاب های تعبیر خواب انداختم و پرسیدم:"همه ی دفترچه رو..."
در حالی که از جا بلند می شد تا برای خودش چای بیاورد،گفت:"قسم می خورم نه!"

لابلای اسفنج مای کهنه ی مبل فرو رفتم و چشمان فلاکت زده ی خود را بستم وبه خود گفتم پس او دلش برای نیاز مبرم من به اینگونه کتاب ها سوخته است،بی شک او هم مثل همکلاسی ها و معلم هایم فکر من دختر خرافاتی و سطحی نگری و از حقیقت زندگی گریزانم.وقتی صدای به هم خوردن فنجان های چای را در سینی شنیدم،چشمانم را باز کردم و دیدم که چای برابر من است.از تعجب تکان شدیدی خوردم .او هیچ وقت عادت نداشت برای کسی چای بیاورد.مرا برای اولین بار پذیرایی می کرد.مجبور شدم چای را بردارم و آن را نخورم.چای آنقدر در قوری استیل جوشید بود که به رنگ جوهر سیاه در آمده بود و بوی تند و مزه ی تلخ آن حالم را به هم می زد.

داشتم به کتاب بعبیر خوابی که به انگلیسی بود نگاه می کردم که او به زبان انگلیسی گفت:"گلی به من گفته بود که تو انگلیسی را خوب می دانی!"

در مقابل من هم مجبور شدم که به انگلیسی و لهجه ی غلیظی بگویم:"وقتی پدرم برای ادامه ی تحصیل به لندن رفته بود با مادرم که مقیم آنجا بود آشنا شد و بعد از ازدواج هر دو به ایران آمدند.مادرم یک مستخدم انگلیسی داشت که او را هم به ایران آورد.در واقع من با کلمات انگلیسی زبان باز کردم. بعد که مادرم فوت کرد مستخدم انگلیسی دو سال پیش ما ماند و وقتی که پدرم دوباره ازدواج کرد او با زن پدرم ناسازگار شد و رفت به کشور خودش.من و گلی هر تعلیلات تابستانی به لندن پیش مادر بزرگم می رویم.به این دلیل زبان انگلیسی را خوب می دانیم."

لبخندی زد و گفت:"معلومه !اگه دوست داشته باشی می تونی از این به بعد با من هم انگلیسی صحبت کنی!"

شانه هایم را به علامت بی تفاوتی بالا انداختم:"فارسی بهتره!"

با دودلی از او پرسیدم:"شما به تعبیر خواب عقیده دارین؟"

انگار یادش به نوشته های چرند من افتاد قهقهه ای سر داد و گفت:"بیشترازشما!من به روح هم عقیده دارم،به جهان اروواح.هفت آسمانی مردم که برای مردم مثل افسانه س برای من حقیقت محضه!"

از شدت تعجب نزدیک بود جیغ بزنم.مات و مبهوت از جا بلند شدم و بدون شرم و حیا روی مبل کنار دستش نشستم وبا شگفتی به او خیره شدم که حرف هایش را به دقت گوش کنم. با لحن آرامی گفتم:"من به جهان آخرت بیشتر از این جهان مادی رویت عقیده دارم.من از عذاب می ترسم.هیچ کس نیست که به من بگه باید چه بکنم که مورد عفو خدا قرار بگیرم. فقط یاد گرفته م که به والدینم تمکین کنم و نماز بخونم.گاهی که به فقیری کمک می کنم،از روی دلسوزی یه تا برای رضای خدا!"

با لحن آرامی گفت:"تو روح قوی و مهربانی داری،اینو از وقتی که توسط گلی برای من غذا می فرستادی فهمیدم."

به حدی کنجکاو فهمیدن جواب سوالهایم شدم که از آن همه تعریف و تمجید خوشحال نشدم.هجوم سوال ها به مغزم باعث شد که هر چه به ذهنم آمد بپرسم.با لحن شگفت آمیزی پرسیدم:"پس تعبیر خواب حقبقت داره؟"

لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:"به همان حقیقتی که خورشید رو می بینی."

کمی به طرفش چرخیدم و پرسیدم:"چطور امکان داره؟"

نفس عمیقی کشید و گفت:"ببینم،شما می خواین موسیقی یاد بگیرین یا درباره ی تعبیر خواب تحقیق کنین؟"

با عجله و شتابزدگی کودکانه ای گفتم:"راستشو بخواین تعبیر خواب برام...."

حرفم را قطع کرد و گفت:"موسیقی مهمتره!هنر روح آدم رو لطیف و از مادیات دور می کنه ،هنر آدم رو به خدا نزدیکتر می کنه،تا جایی که یه هنرمند واقعی خدا رو می تونه با چشم دلش ببینه!"

آه شکست خورده ای کشیدم و گفتم:"از هر هزار نفری که موسیقی یاد می گیرن،یکی دو نفر هنر مند واقعی میشن و به اوج شکوفایی می رسن!"

خندید و گفت:"اون نابغه ها تنه ی درخت هستن و ماها شاخه و برگ هاش ،تعداد اون اونقدر کمه که کفاف این جمعیت میلیاردی جهان رو نمی کنه و امثال ماها اگر نباشیم تو هر کاری کمبود پیش می آد!ادیسون باید باشه که اختراع کنه،مهندس مکانیک هم باید باشه که وسایل رو اختراع رو برای مردم تولید کنه،بتهون باید باشه که آهنگ بسازه و ماها هم باید باشیم که اون ها رو اجرا کنیم و به نسل های دیگه منتقل کنیم..."

دیدم خیلی حرف بذی زدم، وسط حرفش آمدم و گفتم:"منظورم خودم بود،شما که استادین و نابغه!"

خندید و گفت:"هیچ هنرجویی تا حالا مثل شما منو وادار به حرف زدن نکرده!"

گفتم:"بازم معذرت می خوام. من فقط می خواستم درباره ی حقیقت خواب بپرسم که بحث به اینجاها کشیده شد!"

متفکرانه نگاهم کرد با اشتیاق نوظوهوری گفتم :"بیشتر اوقات خواب مادرم رو می بینم،خواب هام کاملا روشنه،ولی چنر شب پیش خواب دیدم که جلو در دانشگاه تهران وایسادم،خیابون خلوت و تاریک بود و در دانشگاه یه قفل بزرگ زده بودن،هیچ کس نبود که من ارش بپرسم چرا در دانشگاه بسته س.بعد مادرم رو دیدم،مثل زمان بچه گی هام دست منو گرفت و برد توی یکی از کتابفروشی ها ی اونجا و گفت:"چرا حیرون شدی ؟مگه نمی دونی جای تو اینجاس؟"

بعد مرا هل داد روی انبوه کتاب های وسط مغازه و من بین کتاب ها فرو رفتم .از شدت خفگی که به من دست داد از خواب پریدم.خیلی دلم می خواد تعبیر این خوابمو بدونم!"

نگاه عمیقی به من دوخت و گفت:"اینگه کاملا روشن و واضحه!تو دانشگاه قبول میشی ولی نه یه رشته بدرد بخور،بعد تو راهی می افتی که به شهرت می رسی،چون مادرت تو رو برد تو کتابفروشی،ممکنه یا نویسنده بشی یا مترجم!"

با لحن مشکوکانه ای گفتم :"فکر می کنم تا آینده پیش نیاد نمی تونه وجود داشته باشه! آخه چطور خواب می تونه این چیزها رو بگه؟"

بیسکویت را در چایش فرو کرد و گفت:"عدالت الهی اقتضا کرده که آینده ی ما مربوط به زمان حال ما باشه،همانطور که زمان حال ما مربوط به گذاشته س!الیور لودژ،فیزیکدان مشهور ،کشف کرد همه ی حوادث جهان هستی در متن جهان تحقق دارن.منتها ما با این حواس ظاهری قادر به مشاهده ی اون ها نیستم،چون ُبرد حواس ظاهری قادر بسیار محدوده،اگه حواس باطنی ما مثل عقل و روح،بر اثر عواملی مثل خواب به آن سطحی که آینده در آنجا تحقق داره برسه،اون وقایع رو درک می کنه.انیشتن هم با تئوری زمان ثابت کرد که آینده مثل ایستگاه های گوناگون قطاره که قبل وجود دارن ولی قطار زمانی به هر کدوم می رسه که به طرفشون حرکت کنه."در حالی که حرف های او را نفهمیدم،پرسیدم:"ما چطور در عالم خواب به اون سطحی که شما می گین می رسیم؟""به وسیله ی عقل باطن یا ضمیر ناخود آگاه که وقتی ما خوابیم،از بدن ما خارج میشه و به مسافت های دور دستی میره،به گذشته یا آینده سیر می کنه.چون در جهان مادی ما،یعنی جهان سه بعدی ،گذشته و حال و آینده از هم جدا هستن ولی در جهان ارواح،یعنی جهان چهار بعدی،زمان به این شکل وجود نداره،گذشته و حال و آینده روی یک خط قرار می گیرن..."

وسط حرفش آمدم وبا لحن نا امیدی گفتم:"استاد!هیچی نفهمیدم."

ضربه ای به شانه ی من زد و گفت:"برای اینکه باید از اول برات توضیح بدم.باید عقل،روح،ارواه،جسم فیزیکی و جسم اثیری رو برات توضیح بدم تا بفهمی."

لبخندی از سر ذوق زدم و پرسیدم:"استاد!راستی راستی من آدم مشهوری میشم یا اینکه شما برای دلخوشی من خوابم رو اینجوری تعبیر کردین؟"

سرش را با اطمینان به علامت مثبت تکان داد.دوباره گفتم:"آخه من نه تحصیلات دانشگاهی دارم نه دانشگاه قبول میشم."

خندید و گفت:"دانشگاه فقط یه سری معلومات به آدم میدنه که اگر کافی بود،همه ی تحصیل کرده ها مشهور می شدن!در ثانی،تو که تو زبان انگلیسی و فارسی خوب مسلطی،مدرک دانشگاهی می خوای چیکار دختر!می تونی ترجمه رو از همین حالا شروع کنی!"

از این اندیشه و راهنمایی او مثل بچه ها به هوا پریدم و گفتم :"متشکرم استاد!داشتم از بیهودگی دیوونه می شدم!باید یه خیر خواهی مثل شما آدم رو به راه اصلی زندگی هدایت کنه."

لبخند رضایتبخشی زد،به ساعتش نگاه کرد و گفت:"همه ی وقت هدر رفت!"

با بی اهمیتی گفتم:"به چیزهایی رسیدم که ارزش هدر رفتن همه ی کلاس های موسیقی رو داره!اگه اجازه بدین تو این ده دقیقه اتاق موسیقی رو مرتب کنم!"

به پشتی مبلتکیه داد دست هایش را پشت سرش حلقه کرد و بدنش را کش داد و گفت:"تو که به اجازه ی من کاری نداری دختر!تا حالا ندیده بودم که دخترای جوون به کارای خونه علاقه مند باشن!"

دلم می خواست می توانستم به او بگویم که همه ی علایق من از علاقه مندی به شما نشات می گیره،ولی حرفی نزدم و به طرف اتاق رفتم.از اخلاق او که وقتش را صرف کارهای خانه نمی کرد و به آن ها اهمیت نمی داد خوشم می آمد.هنوز کارم تمام نشده بود که شاگرد بعدی رهام رسید.اولین بار بود که او را دیدم.برای اینکه مرا به جای مستخدم اشتباه نگیرد،رهام مرا به او معرفی کرد و به من هم گفت:"ایشون جناب محمد عطایی،سال دوم دانشگاهن،دبیری ریاضی می خونن و دارن موسیقی رو بر طبق فرمول های ریاضی یاد می گیرن!"

سرم را نا خود آگاه پایین انداختم.نه اینکه به رهام وانمود کنم که به هیچ مرد دیگری نگاه نمی کنم جز تو،بلکه واقعا هیچ رغبتی نداشتم که به مرد دیگری نگاه کنم و اکر بر حسب اتفاق چشمم به مردی می افتاد،او را نمی دیدم.من به جز چهره ی جذاب رهام کس دیگری را نمی دیدم و اگر می دیدم انگار پدر و برادرم را می دیدم.من در چشمان درشت رهام دنیایی پر جاذبه ای را می دیدم که مرا سخت مجذوب خودش کرده بود و باعث شده بود که از عالم و آدم دل بکنم و همه چیز را بی معنی و بی لذت بیندازم جز او را که فکر می کردم جانم به جانش بسته است.امیدوار بودم و تا حدودی اطمینان داشتم که او هم همه ی این احساس های مرا درک می کند و می فهمد.این را از لبخند مهربان و نگاه نافذش در یافته بودم.

محمد خنده ای سر داد و گفت:"البته من نمی خوام هنرمند بشم،چون هنرمند شدن کار هر کسی نیست و نبوغ ذاتی می خواد.من می خوام معلم موسیقی بشم و از دولت سر پیانو نون حسابی بخورم!"

بدون اینکه به مزه پرانی او بخندم،خداحافظی کردم و به خانه رفتم.مثل همیشه رهام ت

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





?

Love Icons

Love Icons



با کليک روي +? عمق تنهايي رادر گوگل محبوب کنيد

style=div style=0&br onmouseover=br20br